مهدی شادمانی، خبرنگار ورزشی خبرنگاران بعد از 3 سال مبارزه با سرطان در گذشت

به گزارش وبلاگ توسعه دهنده ها، مسعود میر - روزنامه نگار:تسلیت ها را بی خیال، همین الان بیا برگردیم به آن دفتر خیابان سنایی که در حوالی اش نسیم می وزید و ما به امر یک سردبیر کاملا فرهنگی کوشش می کردیم هر ماه ترقه بترکانیم.

مهدی شادمانی، خبرنگار ورزشی خبرنگاران بعد از 3 سال مبارزه با سرطان در گذشت

برویم به آن شب های بیدارباش تا جانمان بریزد به بی جانی کاغذهای دغدغه ماهانه مان. بیا باز هم یک ساعت زودتر تمام شدن کار را بهانه کنیم برای فتح پیاده دلتنگی ها، من غر می زنم و تو دوباره از زندگی بگو و آخرش هم کنار میدان یادآوری کن: رفیق جان بگو الهی شکر.

بیا اصلا برگردیم به روزهای هجوم درد و تو فقط این راز را برملا کن که چطور دوام آوردی؟

فقط یک جمله بگو چطور خم نشد زانویی که پیرت را درآورد اما به دردش گفتی: الهی شکر.

مهدی بیا درباره این گره حرف بزن که چطور یک بار گلایه نکردی از روزگارت.

فکر کنم صبر تو حوصله خدا را هم سر برد.

یک دقیقه بیا، راز زیستنت را بگو و بعد برو.

  • بیشتر بخندون

نگاهی به تعدادی از آخرین پیغام هایی که مهدی شادی در توییتر خود منتشر کرد

اینجا بال D بیمارستان بقیه الله

روزی حدودا شیش بار کد99 اعلام می شه

ینی شیش نفر تا مرگ می رن و برمی گردن یا نمی تونن برگردن. پسر 34ساله از جلوت رد می شه 5 دقیقه بعد کد می خوره و...

تازه این فقط یکی از 4 باله یه بیمارستان تو تهرانه

تا روزی3 بار نشنوی کد99 هشت دال متوجه نمی شوی مرگ چقدر نزدیکه. ینی فکرشو بکن تو اتاق کناری یا روبه رویی، یه نفر جون می ده و یکی دیگه نجات پیدا می کنه

آقا به پیر به پیغمبر زندگی جز به خنده و خوشی اش ارزش نداره.

بخندی و بخندونی

مرگو که دیدی، اون موقع می فهمی و دیره

بیشتر بخندون بیشتر بخند خوش باش و سعی کن تو خوشی بقیه سهیم شی

بهترین حسه و داشته آدم همینه

نصیحت نمی کنم، تجربه ام رو می گم

#خدایاشکرت

کد99: حتما اینجا دکتر زیاد هست که درستش رو می دونن و اصلاح می کنن

اما کد 99 تا جایی که می دونم، می گه یه نفر بیهوش شده و نفس نمی کشه، ضربان قلبم نداره. در اصل یه نفر فوت نموده و باید احیاش کرد. تیم احیا با دستگاه های لازم در دقایقی کم خودشونو بهش می رسونن

الله الله الله

عشق عشق عشق

تو هفته قبل 2بار کد 99 (احتیاج به یاری برای احیای قلبی) خوردم

عجالتا به رفقای جان که دعاشون زیر سایه حضرت نور ما رو از کد کشید بیرون، جون سخت تر شدم

حالم خوب نیستا

میشه ان شاالله

10 برابر شوق زندگی دارم

به رفیقام نگم به کی بگم؟

توحید می خونم و آروم می شم

عملم خیلی خوب نبود. ظاهرا فشار غده به نخاع سبب ضایعه نخاعی شده. ینی از مهره سوم کمر به پایین دچار معلولیت نسبی شدم.

دارم باهاش رودررو می شم و #شکر می کنم که بدتر نشد

پ. ن: زندگی همینه

خدا مجبوره معجزه بزرگ تری بکنه

دوست داشتم رفقام بدونن

قدر بدونید

مرگ قسمت کوچکی از عدالت بزرگ و غیرقابل هضمه دنیاست

  • ترمه را از روی صورتش بردار

    ابراهیم افشار ـ روزنامه نگار

هرچه فکر می کنم، خنده و گریه ام نمی آید. سنگ شده ام در قبال مرگ. مخصوصا برای تو که وقتی سر نماز می خندیدی، تازه می فهمیدی که هر لحظه و هر آنی که از زندگی ات می گذرد، بیشتر و بیشتر دوستش داری. برای چنین آدمی، به جای نوشتن باید خندید البته. و اینجور رابطه با خالق برای یک مخلوق شرم رو، آخرِ عاشقیت است. برای این است که من از مرگ هر عاشق پایداری، شاد می شوم؛ شاد از اینکه این دنیا جای آنها نبود. جای آنها نیست. شاید مینوی موعود برای آنها عسل تر از اکنون باشد.

با وجود این، من از رفتنت شادم، گرچه چرکین دل تر می شوم از دیدن این جماعت مرگ پرست که حالا ریخته اند توی توییتر و اینستا و کانال های تلگرامی، و متون حماسی و نئورمانتیک شان در فراقت، فواره می زند. آنجا در فضای مجازی یکی برایت حلوا پرت می نماید با طعمی از حرمان و اسطورگی. یکی سکوت پرتاب می نماید. یکی آب پرتقال با خرما. اما من در این دادوستد عاطفی، فقط کمی شادم که رفته ای. با خنده هم رفته ای.

راستش این روزها هر کی برود، من شادش می شوم. مخصوصا تو که ما با بزدلی تمام، خیره خیره نگاهت می کردیم وقتی می دیدیمت که در مقابل دشوارترین دردها می خندی. با خدا می خندی. سر نماز می خندی. غروب یا گرگ و میش می خندی. با دارو و بی دارو می خندی. این دیگر آخرش بود که آدمی انباشته از درد و مرگ، سر نماز رو به خالقش بخندد. یک جور وارستگی توأم با ملامتیه هست که آدم با خنده از دنیا برود، نه نق و نوق؛ یعنی فراغ بال به خودش بخندد. به دنیاش بخندد. به پروانه و قندان و پَر چلچله و نعناع و لای جرز بخندد. بخندد که دیگران گریه ننمایند.

پس لطفا توی تابوت هم خنده هایت را ادامه بده. این دنیا عبوس، همواره خنده های بازندگان را کم داشته است. برخلاف بچه هایی که الان رفته اند زیر میز و برایت هق هق می گریند، ما اینجا برایت گریه نمی کنیم. خیلی آدم بودیم، باید به حال خودمان می گریستیم. به این همه آدم کریه که در روزنامه ها و استادیوم ها می لولند اما تو نیستی. اما تو نخواهی بود. حالا آدم کوکی ها جایت را گرفته اند.

این همه تاجرِ روان نویس. این همه پاسبونِ قلم. اما تو که سر نماز می خندیدی و بعد به خدا می گفتی که بی مزد و مواجب نوکرشی، نیستی. نیستن و هستن هم لیاقت می خواهد؛ یعنی اگر محتوای اسطورگی تو فقط و فقط در همین خندیدن به درد باشد، از گریستن به درد، زیباتر است. من مطمئنم که همه این سوگواران توییترباز، 2 ماه بعد آوا و آرادت را از یاد خواهند برد.

ندید مطمئنم. اما خنده هایت سر قنوت- خطاب به خدا- برای همواره می ماند؛ شُکر به شُکرگذاری ات باد و شَکَر به توییت گذاری شان. من شادم که رفتنی شده است. امروز صبح هم وقتی در امجدیه توی تابوت دراز کشیده و منتظر است که کسی به آخرین خواسته اش گوش بدهد و نوحه علمدار را برایش بخواند، فوتبال همچنان توی کثافت های خودش می لولد. اما همین که فقدان تو- فقدان خنده های تو- همواره برای ما محسوس خواهد ماند، مرگت را تازه نگه خواهد داشت.

من که جرأتش را ندارم، اما اگر یکی بیاید و ترمه را از صورتت بردارد، مطمئنم که هنوز هم توی تابوتت داری می خندی. حتی وقتی برایت نوحه علمدار را می خوانند، تو داری رو به خالقت خنده می کنی و در روزگار قحطی لبخند، همین معامله با خالق است که می ماند. پس لطفا به خنده هایت ادامه بده. مگر آرزو نمی کردی که یک شب بی درد بخوابی؟ ان شاءالله قسمت همه مان بشود. فقط حیف است که یاد امجدیه در ذهن آوایت این شکلی رسوب کند. آوا نام زیبایی است و دنیای بی آوا چیز مضحکی باید باشد. چیز مضحکی برای لال ها و لول ها. برای همه مان و همه تان. فقط خواهشا امروز هم وقتی برای نخستین و آخرین بار توی تابوت دراز کشیده ای و کسی می خواهد ترمه را از روی صورتت بردارد، نشان بده که همچنان داری می خندی. اینجا سرزمین خنده ها باید می بود، اما سرزمین گریه ها شده است.

  • شکر به خاطر سرطان

    پژمان راهبر ـ روزنامه نگار

چند وقت پیش یکی می گفت: بچگی ها سرم که درد می کرد مادربزرگ می گفت: سر من هم درد می کنه. این را که شنیدم یاد همسر مهدی افتادم. شریک درد بی خاتمه و غیرقابل محاسبه ای که یک سر سوزنش برای هرکسی کافی است... و چقدر تلخ که این رنج طولانی را پاداشی نبود. پاداشی در حد زندگی کردن با مهدی، در دنیا تازه ای که دوست داشت برای دیگران بسازد؛ دنیای که فانوسی در افق تاریک آن روشن شده بود و مهدی را می کشید به سیستان و بلوچستان تا به قول خودش از آنجا توییت بزند و بگوید وضع این است و تا نیایید اینجا را ول نمی کنم.

دفعه آخر در خانه اش بود که نشسته بودیم که ناگهان بیانیه فدراسیون درباره یک دعوا روی تلگرام آمد. بعد وسط صحبت درباره تیم ملی و جام ملت ها، یک دفعه بحث را برد به بی ارزش بودن این چیزها و دعوتمان کرد به امور مهم تر؛ اینکه چطور ماندن در خانه شیرفهمش نموده که چه لذتی است در دیدن با حوصله یک کارتون یک ساعته با دخترکش که روزمرگی های مهم مانع ازاین بوده که آن پدرانگی واقعی و جدید مدنظر مهدی شکل بگیرد.

توی این گفت وگوی نصیحتی (انگار بین یک صوفی فرزانه و یک آدم گمراه) میل شدید مهدی به زندگی را می دیدم. عشق تلمبار شده ای که می خواست با (دوباره) روی پا ایستادن به خانواده و اطرافیان سختی کشیده اش برگرداند. به خصوص به همسرش. آقا مهدی، به امید دیدارت در یک جایی شبیه به آرمان شهری که وقت کافی برای ساختن اش نبود، گرچه تاب آوری عجیب و غریب و نوشته های بی گله ات آنقدر امیدوارمان نموده که انگار هنوز همین جایی و فرداست که دوباره هشتگ بزنی شکر به خاطر سرطان.

  • مرکز دنیا ما

    مرتضی کاردر ـ روزنامه نگار

  • در سوگ مهدی شادی، برای احسان حسینی نسب

روی تخت افتاده بود. به سختی نفس می کشید، درد مچاله اش نموده بود. می دیدی که دیگر آب شده است و از مهدی شادی شاد تحریریه وبلاگ توسعه دهنده ها جوان دیگر چیز چندانی باقی نمانده است. بدن تکه تکه از کار افتاده بود و حالا مختصری از آن باقی مانده بود که هرکدام ده بیست درصد کار می کردند و او با همین بضاعت محدود خودش را نگه داشته بود.

اما خوشبختانه هنوز می توانست حرف بزند. می گفت اگر بخواهم اتفاق های 40روز گذشته را، فقط همین 40روز گذشته را بنویسم تا آخر یک عمر طولانی نودساله باز هم وقت کم می آورم. همه رفتن ها و برگشتن ها، همه وقت هایی که می دیدم فرشته مرگ این بار دیگر آمده است تا کار را تمام کند، دل کندن و تسلیم شدن و به مویی بندشدن و قطع شدن و... دوباره برگشتن.

اگر بخواهم همه اینها را بنویسم... که خانمی آمد و گفت نذری را که برای سلامتی شما نموده بودم، تغییر دادم. حالا همان جور شده است که خودتان دوست دارید. پس آغاز کرد به تعریف کردن ماجرای نذر خانم غریبه که پدرش همراه با مهدی شیمی درمانی را آغاز نموده و درگذشته بود و کم کم خانم غریبه آشنای مهدی شده بود آنقدر که برای سلامتی اش نذر کند که چند یتیم را به سرپرستی بپذیرد.

غریبه های زیادی در این چند سال آشنای مهدی شده بودند. جان شیدای او خیلی ها را گرفتار خودش نموده بود. از نگهبانان بیمارستان که انگار قیافه های عیادت نمایندگان او را از پیش می شناختند تا بیماران اتاق های کناری و آدم هایی که در این دو سه سال خیلی اتفاقی او را دیده بودند و شیفته و شیدای مهدی شده بودند و مقامات و مسئولانی که انگار برای عیادت او از یکدیگر سبقت می دریافتد تا ببینند آنکه را پیش تر ندیده بودند.

جان شیدای او خیلی ها را گرفتار خودش نموده بود. انبوه آدم هایی که او را پیش از بیماری نمی شناختند و در دو سه سال اخیر او را به وسیله شبکه های اجتماعی شناخته بودند. آدم هایی که بی آنکه او را ببینند دوستش می داشتند و آرزویشان سلامت مهدی بود. کار که سخت می شد، می دیدی ساعت هایی است که همه عین یک آیین از پیش معین شده، دست به دعا برداشته اند و برای سلامتی اش دعا می نمایند.

همه کوشش می کردند که بماند. بیشتر از همه پیرمرد پرستار مهربان بیمارستان که ماندن او را باور نموده بود و همه تجربه های پرستاری اش را به خدمت گرفته بود و حتی وقتی پزشکان می گفتند که کار تمام است می گفت صبر کنید، کمی صبر کنید. شاید بشود بیشتر نگهش داشت. می گفت تا جایی که می شود نگهش می داریم اگر نتوانستیم کد بزنند برای احیا.

برای مهدی که مرگ عریان تر و سخت تر از هر حقیقت دیگری به او هجوم آورده بود، همه چیز نشانه بود. مبارزه با مرگ نشانه بود، نزدیک شدن انبوه آدم های حقیقی و مجازی به همدیگر نشانه بود. نذرها و دعاهای دور و نزدیک نشانه بود. دست به دعا برداشتن ها نشانه بود. حتی بارها آمدن و رفتن هم نشانه بود. حتی رفتن در آستانه محرم نیز نشانه است. نشانه هایی که او بیشتر از همه باور می کرد و می دانست که می تواند با باور خود تقدیر را هم به تأخیر بیندازد.

تخت شماره10 طبقه هشتم بیمارستان بقیه الله مرکز دنیا ما بود. مرکز دنیا همه آنهایی که دوست داشتند از تخت بلند شود. چون خود او آنها را به این باور رسانده بود که می تواند و معجزه ممکن است و مگر می شود آدمی بتواند این همه درد را تاب بیاورد و از پا نیفتد؟ ته مانده خنده های قدیم را همچنان به لب داشت وقتی می گفت:من شش ماه بیشتر وقت نداشتم و حالا سه سال است که دارم این شش ماه را تمدید می کنم باور دارم که اگر می خواست می توانست بیشتر از این نیز تمدید کند.

  • آن لحظه جادویی

    احسان رضایی ـ روزنامه نگار

این یادداشت را قرار بود خود مهدی شادی بخواند. می خواستیم برای شادی، یک ویژه نامه خودمانی و چندصفحه ای از یادداشت های رفقایش تهیه کنیم و برایش ببریم، بلکه در فواصل درد بخواند و ببیند که چقدر به یادش هستیم و چقدر دوستش داریم. می خواستیم ... گفت: ای بسا آرزو که خاک شده! بعد که خبر آمد و زنگ زدند و گفتند صفحه ای به یادبود مهدی برقرار است، گفتم هنوز چیزی نمی توانم بنویسم و بعد که اصرار کردند، یاد همین یادداشت افتادم. گفتم اینجا منتشرش کنم تا شما هم ببینید که چقدر به یادش بودیم و چقدر دوستش داشتیم. وای از این افعال ماضی، وای!

یک روز خاطرات ما در وبلاگ توسعه دهنده ها جوان جایی ثبت خواهد شد؛ حالا به شکل کتاب و داستان یا فایل های مصاحبه تاریخ شفاهی و یا یک مستند، شاید هم فیلم و سریال، اما به هرحال ثبت خواهد شد. تجربه تأسیس یک نشریه جوانانه و تبدیل آن به رسانه ای مشهور و پرطرفدار، آن هم در زمانه ای متلاطم و در اجتماعی متنوع و متکثر، به خودی خود می تواند جذابیت داشته باشد.

حالا به این اضافه کنید خرده روایت ها و حکایت های یک تحریریه جوان را که روابط درونی شان هم به قاعده یک سریال Friends ماجرا داشت. یکی از این ماجراها برمی شود به نخستین سال حضور مهدی شادی در تحریریه. مهدی شادی بعد از رفتن سیامک رحمانی آمد. سیامک و سردبیروقت -فرید حداد عادل- آبشان توی یک جوب نمی رفت و آخر سر مسیرها به جدایی ختم شد. پشت سرش مهدی امیرپور هم رفت و ما یک ورزشی نویس لازم داشتیم. بعد از یک کم این طرف و آن طرف گشتن، مهدی شادی آمد. اوایل خیلی چراغ خاموش می آمد و می رفت، با جواد رسولی حرف می زد و سوژه ها را چک می کرد و مطلب تحویل می داد. کم کم داشت با بر و بچه های تحریریه هم آشنا می شد.

یکی از نخستین رفقایش، احسان ناظم بکایی بود. احسان ناظمی که الان می شناسید، با احسان ناظم سال اول وبلاگ توسعه دهنده ها جوان خیلی فرق دارد. یادم است در نخستین سالگرد انتشار مجله، چند صفحه از یادداشت های تحریریه به مجله اضافه شد و سیامک رحمانی هم کنار هر یادداشت، متن طنز کوتاهی در معرفی آن عضو تحریریه داشت. آنجا در خصوص احسان نوشته بود: موجودی آرام که صحبت کردنش مثل بخاری است که در فضا پخش می شود. احسان ناظم یک گوشه تحریریه T شکل مجله می نشست و جز با محمد جباری، با کسی حرف نمی زد و اگر صدا از دیوار درمی آمد، از احسان نه. چی شد که احسان ناظم، اینقدر تغییر کرد؟ فکر کنم یکی از اتفاقاتی که در تحول احسان نقش عمده داشت، همین آمدن مهدی شادی بود.

آن اوایل روابط احسان ناظم و مهدی شادی با همان امواج بدون نویزی دنبال می شد که حتی اگر دقت هم می کردی، چیز خاصی دستگیرت نمی شد. می دیدیم که شادی می رود سر میز سرویس سینمایی و کنار دست ناظم می نشیند و بساطش را همانجا علم می نماید. می دیدیم که با هم می روند و می آیند. می دیدیم که شادی هر چند دقیقه می خندد و ناظم هم کمی عضلات اطراف لب را حرکت می دهد و حالتی شبیه لبخند می گیرد ...

اما خب، چیز زیادی سر درنمی آوردیم. همه چیز داشت در هاله ای از آرامش شرقی و نور معنوی پیش می رفت، درست شبیه همان جلد شب قدری که ناظم بکایی نوری بر صورتش تابیده بود تا اینکه یک روز بهاری، سر سفره ناهار، برای نخستین بار صدای بلند احسان ناظم را شنیدیم . داشت به مهدی شادی اعتراض می کرد که چرا زودتر تاریخ تولدش را به او نگفته و ناظم را این همه مدت به اشتباه انداخته است. نخستین بار ما صدای احسان ناظم را آن روز و از میان خنده های تمام نشدنی مهدی شادی داشتیم به طور واضح می شنیدیم؛ لحظه ای شگفت و جادویی.

انگار که فیلم اسلوموشن شده باشد، قاشق های غذا در چند سانتی صورت های ما مانده بود، نگاه ها همه به طرف این دو دوست خیره بود، یکی دو دانه برنج از یکی از قاشق ها آرام داشت پایین می افتاد و صدای اعتراض ناظم و خنده شادی کش آمده بود. آن لقمه غذا چقدر طول کشید تا به دهان ما برسد؟ چند دقیقه شاهد این صحنه مهیج بودیم؟ یا چند ساعت؟... از من بپرسید لحظه کشف بزرگ تر بودن احسان ناظم از مهدی شادی، لحظه ای کلیدی در تاریخ تحریریه وبلاگ توسعه دهنده ها جوان بود. از آن به بعد، ناظم که دیگر خودش را جزو بزرگ ترهای تحریریه می دانست از هر فرصتی برای سر به سر گذاشتن شادی استفاده می کرد و یک دفعه میزان صدای تحریریه چند برابر شد.

با راه افتادن جریان شوخی های بی امان ناظم، خیلی چیزها در جوان تغییر کرد. مثلاً پررنگ ترین خاطره ما از ناهارهای قبل از این واقعه، دعواهای سیاسی جباری و سیامک رحمانی بود، اما بعد از این ماجرا ناهارها تبدیل شد به جلسات شوخی و خنده و سر به سر همدیگر گذاشتن. از آن مهم تر لحن طنز صفحات رویداد × هفته هم عوض شد و اصطلاحات درآمده از همین شوخی های تحریریه به آنجا راه پیدا کرد. ادبیات باقی صفحات مجله هم کمی از رسمیت فاصله گرفت و وبلاگ توسعه دهنده ها جوان کمی وبلاگ توسعه دهنده ها جوانتر شد. حالا که فکرش را می کنم همه اینها به خاطر آن خنده های از ته دل مهدی شادی بود که به دوستش احسان ناظم و به همه ما با بزرگواری اجازه می داد او را سوژه و هدف خیلی از شوخی هایمان کنیم.

  • حالا تو برای خوب شدن ما دعا کن

    دانیال معمار ـ روزنامه نگار

سلام آقای شادی! سلام رفیق دوست داشتنی خاطرات رنگی ما از روزهایی که انگار حال همه مان بهتر بود. از وقتی تو خانه نشین شدی، انگار زندگی هم روی دیگرش را به ما نشان داد. مهدی جان! چه خبر؟ حال و روزت چطور است؟ حتما حالا دیگر هیچ دردی نداری. مگر درد هم داشتی؟ یادت می آید چند ماه پیش آمدیم خانه ات و مدام از وبلاگ توسعه دهنده ها جوان و فیلم های جشنواره فیلم فجر و هزار و یک چیز دیگر به ما می گفتی؟ یادت می آید می گفتی دلت برای بچه ها تنگ شده و دلت تحریریه می خواهد. از همه چیز گفتی الا مریضی ات، الا دردهایت، الا اینکه سر و کار هر روزت به دوا و دکتر افتاده. آنقدر از زندگی کردن گفتی که ما یادمان رفت از آن سلول های لعنتی بپرسیم که داشتند وجب به وجب بدنت را فتح می کردند.

چقدر موها و ریش های سفید، به تو می آمد، اما واکر کنار تختت را که دیدم، خیلی دلم گرفت. دست های گره نموده ات دور آن واکر چه می کرد؟ کجا بود شادی شاد و سرحال و سرزنده خاطرات ما از سال های رونق وبلاگ توسعه دهنده ها جوان؟ هنوز خیلی ها دارند از نوشته هایت می گویند، از روزنامه نگاری ات، از یادداشت هایت، از شوخی هایت و از مهربانی هایت. کاش می شد می توانستم اینجا از همه آنها بگویم.

از خطای ما بگذر مهدی جان! خودت که بهتر می دانی، روزنامه نگار جماعت همواره دست و پایش بسته است به این ستون و آن نصف صفحه و آن نیم تا آگهی و... بگذریم. چه جای تعریف از کارها و رفتار تو، هر کسی که گذرش به مهدی ما افتاده باشد آقای شادی را از صدفرسخی می شناسد و اسم و رسم و مرامش را چه بسا بهتر و بیشتر از ما از بر باشد. این روزهای آخر زبانم لال، تکیده و نحیف شده بودی مهدی جان! یک بار که تماس گرفتم تا حالت را بپرسم، صدایت از پشت تلفن چقدر دور به نظر می رسید، چقدر خسته و خش دار. اما باز هم پر از امید، امید به زندگی.

دوست دارم همین جا یک اعتراف بکنم؛ من زندگی کردن را با تو شناختم، کشفش کردم و عاشقش شدم. مثل خودت که تا آخرین لحظه و با تمام توان با آن بیماری لعنتی جنگیدی. نشان دادی که چطور باید برای زندگی کردن مبارزه کرد. می دانی مهدی جان! آدم ها برخی خاطرات را می گذارند ته نشین شود، درست مثل سنگی که به آهستگی در بستر رودخانه می افتد. حالا تک تک خاطرات نه چندان زیادی که از تو دارم در ذهن من ته نشین شده است. این خاطره آخر را هم مثل همواره خوب ساختی، خاطره رفتنت را. درست در موقع مناسب، انگار برنامه ریزی دقیق نموده بودی که بهترین وقت را انتخاب کنی. تو حالت خوب شد و رفتی. ما حالمان خراب است مهدی جان. حالا نوبت توست که برای خوب شدن مان دعا کنی.

  • دیدی گفتم خوب بشوی، می آیم ملاقات؟

    محمدرضا نصیری ـ روزنامه نگار

ببخشید که عکس دونفره صمیمانه با مهدی شادی نداشتم تا ضمیمه این یادداشت کنم. راستش با اینکه کارش را با من در روزنامه گل آغاز کرد (همکلاسی رضا خدادادی در نمی دانم یکی از همین آموزشکده های خبرنگاری بود)، اما هیچ وقت دوستی عمیقی بین ما سر نگرفت؛ از آن دست دوستی هایی که به رفت وآمد خانوادگی و سفرهای مجردی یا شوخی دستی منجر می شود. از آن دوستی هایی که وقتی دوستت مسئله ای برایش پیش می آید به او می گویی بیخود می کنی نگران باشی؛ من پشتت هستم. نشد که در مواقعی که به اندازه صد مرد خسته و زخمی درد می کشید، یک سیلی آرام به او بزنم و بعد در آغوش اش بکشم و بگویم مگه اینکه من مرده باشم تو این همه درد بکشی.

آب شدنش را از دور تماشا می کردم و جرأت نزدیک شدن نداشتم. یک بار پشت تلفن برای مهدی دلیل اینکه به ملاقاتش نمی رفتم را توضیح دادم و گفتم نمی خواهم با این وضعیت ببینمش. البته خودش هم می دانست دارم بهانه می آورم؛ فقط می خندید. گفتم اگه قول بدهد خوب بشود و مو در بیاورد، قدم رنجه می کنم و برای ملاقات به خانه اش در وردآورد که به نظرم جای دوری بود، می روم.

به شوخی های من عادت داشت؛ جنس این شوخی های احمقانه و رذیلانه را می شناخت. یک بار در سالن ناهارخوری مؤسسه وبلاگ توسعه دهنده ها -آن زمان که هنوز آن بیماری لعنتی خانه نشین اش ننموده بود- من را دید و با خنده گفت: لامصب! هر وقت می بینمت با این لبخند یواش گوشه لب ات، حس می کنم داری دنبال یک سوژه می گردی برای سوتی دریافت و مسخره کردن دیگران. خب، این بخشی از شم خبرنگاری ماها در این شغل است؛ یک نوع بدجنسی ریز و نرم و نکته سنجانه ای داریم. بی تعارف؛ بدجنسیم! برای همین همواره می گفتم از مهدی شادی خبرنگار درنمی آید؛ چون به طرز اعصاب خردکنی خوش جنس و خوش ذات بود.

در جشنواره فیلم فجر بالاخره او را دیدم روی ویلچر بود؛ درحالی که مو و ریش هم درآورده بود، کاملا سفید. حسودی ام شد. پرسیدم چطوری اون قدر قشنگ مو و ریش را سفید نموده. حدود نیم ساعتی که تا آغاز فیلم مانده بود، همه داستان دو، سه سال مبارزه اش با آن سرطان بی پدر و مادر را تعریف کرد و من هاج و واج مانده بودم؛ چشمانم به دهانش بود و داشتم پابه پای حرف هایش آب می شدم. نه اینکه دلم برایش بسوزد، نه؛ داشتم از حسادت آب می شدم.

حسودی ام می شد چطور یک نفر می تواند اینقدر عارف باشد. چگونه می شود درباره سرطان به این قشنگی حرف زد. بابا! این بیماری بی شرف نامرد زده همه زندگی ات را خراب نموده؛ تو چه جوری می توانی این همه خوب باشی؟ حسودی ام می شد می دیدم خدا اینقدر او را دوست دارد. خدا خودش می داند نباید با امثال من از این شوخی ها بکند؛ چون جنبه اش را نداریم و کاری می کنیم یا حرفی می زنیم و کفری می گوییم و رابطه بین خالق و مخلوق خراب می شود. خدا به مهدی شادی از این دردها می دهد. دوست دارد ناله اش را بشنود؛ دوست دارد به خدا خدا گفتن هایش گوش بدهد؛ حال می نماید با هشتگ #خدایا شکرت در پایین پست هایش در اینستاگرام و توییتر.

از ما که کفر ابلیس هم درنمی آید. از ما آن ضجه های قشنگ خالصانه و راز و احتیاج عاشقانه بیرون نمی آید. خدا سرطان را مأمور می نماید و به او می فرماید: برو پیش این بنده ام و امتحانش کن. نه، نه؛ آن یکی که اسمش نصیری است نه، او ارزش امتحان را ندارد. مهدی شادی اذیت که می شود، درد که می کشد، جذاب می شود. برو سراغش.

معمولا در این قبیل اتفاقات، فول آلبوم مرحوم تازه درگذشته را سرچ می کنیم. در گالری موبایل مان عکس دونفره از مرحوم پیدا می کنیم؛

درحالی که داریم توی عکس، لُپ همدیگر را می کشیم. خاطره تعریف می کنیم که این روزهای آخر انگار به خدابیامرز الهام شده بود قرار است بمیرد؛ صبح زود می رفت نان سنگک تازه می گرفت، مدام به یک نقطه خیره می شد و... اما بدون اینکه بخواهم اسطوره سازی کنم باید اعتراف کنم مهدی شادی برای همه ما اسطوره بود؛ ما سگ کی باشیم که اینقدر، هم زندگی را دوست داشته باشیم هم مرگ را...

...وقتی فیلم تمام شد -آن ملاقات قبل از آغاز فیلم در جشنواره را می گویم- ویلچرش را تا دم درهای خروجی پردیس ملت هل دادم و دم گوش اش گفتم: دیدی گفتم هر وقت خوب شدی، می آیم برای دیدنت؟ خندید و خداحافظی کرد؛ خداحافظی کردم و پشت سرش گریه کردم...

  • پیغام تسلیت انجمن صنفی روزنامه نگاران استان تهران

در پی درگذشت مهدی شادی، خبرنگار ورزشی بر اثر بیماری سرطان، انجمن صنفی روزنامه نگاران استان تهران پیغام تسلیتی صادر کرد. متن این پیغام به این توضیح است:

مهدی شادی، خبرنگار ورزشی پس از مدت ها مبارزه با بیماری سرطان درگذشت. انجمن صنفی روزنامه نگاران استان تهران این فقدان دردناک را به خانواده مهدی شادی، همکاران او و جامعه رسانه ای کشور تسلیت می گوید و برای بازماندگان آرزوی صبر دارد.

مرحوم مهدی شادی، علاوه بر نوشته های خود در حوزه کاری، روحیه مبارزه جویانه علیه بیماری و کوشش برای بهره بردن از زندگی را برای ما به ارث گذاشت. روحش شاد، یادش گرامی.

منبع: همشهری آنلاین

به "مهدی شادمانی، خبرنگار ورزشی خبرنگاران بعد از 3 سال مبارزه با سرطان در گذشت" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "مهدی شادمانی، خبرنگار ورزشی خبرنگاران بعد از 3 سال مبارزه با سرطان در گذشت"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید